کوچیک بودم، قبل دبیرستان. عاشق مهمونیهای خاله بزرگه. هنوزم هستم. یک خونه بزرگ ویلایی با یک حیاط دراندشت و هال و پذیرایی بسیار وسیع. وقتی که میرفتیم اونجا بقیه اعضا فامیل هم جمع میشدن : سه چهار تا خاله و داییم . هر کدوم دو سه تا بچه داشتن. نوه ها از سر و کول هم بالا میرفتیم. نفت رو با گالن در خونه ها تقسیم میکردن. زمان جنگ بود و خاموشیهای گاه و بیگاه.

یک خوشی بی انتها تو اون زمانها بود، نمیدونم چرا اینقدر لذت بخش بود . چرا اینقدر شاد بودیم. یک حدسی میزنم: بی مسئولیتی کودکانه. چیزیه که آدمو در حال و اکنون نگه میداره. وقتی پای مسئولیت به میون میاد یک چیز به زندگی آدم اضافه میشه: "کاشکی". اینجاست که شادی از در دیگه خارج میشه.
خاله ام وسواس عجیبی تو مهمونداری داشت ، هنوزم داره. تموم آداب پذیرایی بایست رعایت بشه. صبح یک سفره پهن میشد شاید دو سه متر. شانس میاوردیم همه با هم بیدار نمیشدن. اینکه ساعت بیداری افراد با هم فرق داره هم نعمتیه. شاید مسخره بنظر بیاد ولی وقتی پشت در دستشویی نفر بیست و پنجم باشید میفهمید موضوع جدی تر از این حرفاست.

اونوقت مواد سفره چیده میشد از مربا ، خامه ، پنیر گرفته تا نیمرو و عسل. نون سنگک داغ هم به راه بود. اونوقت خالم سماور رو میاورد. در حال جوش. یک سماور نفتی. غیر اون هیچی نمیتونست آب رو تو تموم ساعت صبحانه کنار سفره داغ نگه داره. گاهی شعله سماور زیاد بود ، دود میکرد. تموم خونه بوی دود نفت میگرفت. تنظیم کردنش هم جالب بود با اون فتیله های پارچه ای. استکانها کمر باریک و کوچیک بودن. چایی از تو قوری چینی ریخته میشد بعدشم آب جوش. خاله ام شکر رو خودش اضافه میکرد. نه کم نه زیاد. بعد استکانها تو سفره پخش میشدن. و لذت تناول اون صبحانه با گرمی جمعمون کامل میشد. عطر Russian Tea از برند Masque یک چیزی کم داره. بنظرم بوی نفتش کمه. یکجا بایست اون بوی نفتش غالب بشه تا تصویر کامل بشه.