در کوچه باغهای تنهایی خویش، قدم بر برگهای خشک بلوط. به چه می اندیشم؟
زردی برگها و لطافت هوا یک چیز را نوید میدهد: پاییز نزدیک است.
پاییز برای من فصل شروع بوده: شروع زندگی، شروع مدرسه ، شروع کار، شروع مشکلات بزرگ ... بزرگ. در زیر سنگهای آسیاب فشرده خواهیم شد بی کم و کاست تا عصاره های خود را بنظاره بنشینیم.
گلی سرخ در زیر سایه بلوط پیر از شلاقهای خشک تابستان جان بدر برده و در خنکای هوا غنچه می گشاید؛ لبخندش را میبینم.
روزهای خوب زیادی داشتم: وقتی گلهایم به رویم خندیدند، روزهایی شاد با قهقه های مستانه، روزهای پیروزی، نوشیدن استکانی چای با دوستی صمیمی، دیدارهای عاشقانه.
پاییز برای من فصل تعادل و توازن است؛ آنجا که جوش گرمای تابستانی به سوز سرمای زمستانی می آویزد و هوایی دل انگیز را حاصل میکند.
فصل شروع یک پایان برای آغازی دوباره. پاییز فصل بلوغ است؛ آنجا که به این درک میرسی که گاهی بایست هر آنچه هست را در هم شکست تا دوباره رویید.
خزه ای دست بر آغوش بلوط پیر، گل سرخ را نگریست و نجوا کرد: چگونه در این شبهای طولانی گلی میخندد؟! غافل از اینکه این خواب زمستانی است که بلوط را از گزند سمورها دور نگهداشته است.